مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نهمین!

یک ماه است...اب دهانت تمام یقه ی لباسهایت را خیس میکند... و همه میگویند...دندان در می اورد... تو از عید هشت دندونی بودی... و امروز...داشتی میخندیدی...دیدمش...نهمین دندانت را...پسر صبورم ان اخر اخرهاست. مبارکت باشد فندق کوچولو...مبارکم باشد...دوست دارم بخندی از ته دلت...تا ببینمش... نهمین دندان...بگویمت...بهانه ای شدی برای خنداندن شیرینم...ممنون. شکر مهربان روزگارم...شکر
27 خرداد 1391

تو همونی...

الان....شیرت دادم..... وای بخدا تو همون پسرک ٣-٤ ماهه ی پارسالی... همونی که سرش مو نداشت...و من دلم به همون چندتا تار گندمی اش خوش بود.... تو همونی....همون که زیر باد کولر میخوابیدم و شیرش میدادم و پتو رو روی سر کم موش می انداختم....میترسیدم سرش یخ بزنه.... تو همونی...امشب تو رو اونجوری دیدم...مثل پارسال.... شیرت رو خوردی..وقتی ول کردی...داشتم بلند میشدم... دیدم دستت رو بردی سمت دهنت ...دوباره شیر خواستی...دوباره و اینجوری گفتی...دستاتو مکیدی.......... خداییییییییییییییی من میخوای منو عاشقتر کنی؟! این صحنه مستم کرد ...وای نوزاد کوچولوی من میدونم یکسال و ...ولی تو برای من همون پسرکوچولو شدی که وقتی هنوز گرسنه ات بود دستت رو...
27 خرداد 1391

آرامشت...آرامشم

لذت بخشه... خیلی چیزا این روزا لذت بخش شده برام... لذت بخشه وقتی داری تو دریا شنا میکنی و میخندی و خوش میگذرونی....صدات میزنن ...بیا...بچه ات بیدار شد...تو رو میخواد لذت بخشه وقتی میری ارایشگاه و برمیگردی و میگن...بدو بیا...بچه ات گریه کرد فقط تو رو میخواست لذت بخشه وقتی داری یه دوش اب گرم میگیری و صدای گریه بچه اتو میشنوی...صداش قطع نمیشه...میکوبن به درب و میخوانت... لذت بخشه وقتی تو مهمونی صدات میزنن مامان مبین...بیا پسرتتتتتتتت.... لذت بخشه وقتی دارن با بچه ات کیف میکنن و بازی میکنن و تو از کنارشون که رد میشی...فرشته ات تو رو میبینه و وسط بازی تو رو میخواد.... لذت بخشه وقتی همه ی همه خوابن و تو بیداری چون پسرکوچولوت خوابش نم...
25 خرداد 1391

این روزها صدای خدا را حس میکنم...

این روزها.. روزهایی که کودکی نوپا مهمان همیشگی خانه مان است را میگویم این روزها...حالمان خوب است دیگر برایمان یکی دوسانت بلند و کوتاهی قدش مهم نیست... دیکر برایمان دویست سیصد گرم کم و زیاد وزنش مهم نیست... همینکه او بخندد کافی است... بخدا راست میگویم...همسایه های دلمان را میبینیم..حالا بلند باشد یا کوتاه...تپل باشد یا لاغر...سلامت باشد! این روزها...خدایم....نزدیک تر امده...در گوشم زمزمه هایی را میشنوم...خدایم است...دارد زیر گوشم چیزهایی میگوید..که فقط باید حسشان کنم و من حس میکنم و هزار بار شاکرتر... برای نوپایی که سالم است....هنوز تعادل ندارد...تقلیدش بیست است...موسیقی را میفهمد...مخاطب شده...سوم شخص شده...بازی میکند و واد...
23 خرداد 1391

مال خودمی...

من ادم حسودی نیستم... شاید یه وقتایی غبطه بخورم....ولی هیچ وقت حسودیم نشده... اما... از وقتی مامان شدم... تو رو فقط برای خودم میخوام... دلم میخواد اولین هات فقط مال خودم باشه... نمیخوام دندون جدیدت رو کسی زودتر از من کشف کنه.... نمیخوام شیرین کاریهای جدیدت رو کسی زودتر از من ببینه... و نمیخوام کسی بیشتر از من دوستت داشته باشه... میخوام مال خود خودم باشی... میدونم روزگار یه حرف دیگه میزنه... میدونم...میشنوم...میبینم...هیچ کس نتونسته بچه اشو تا اخر مال خود کنه... قانون طبیعته... ولی آهای طبیعت...من مادرم...دلم قانون سرش نمیشه... میخوام تا وقتی که میوه ی دلم تو دستام جا میشه لذتش رو ببرم.. میخوام تا وقتی که خودش می...
22 خرداد 1391

شمال...

          بچه که بودم....اسم شمال که می اومد...دلم پر میزد....پر از ذوق و انتظار میشدم.... دلم میخواست...زودتر بریم... برای من شمال بچگی هام....یعنی زود از خواب بیدار شدن و صبحانه رو تو جاده چالوس خوردن....عکس گرفتن و با ندا سرمون رو از پنجره بیرون بردن و اواز خوند....بازی گروهی با بابا و مامان و خواهرها تو ماشین...خونه عباس و مرغای ترش شکم پر....قایق سواری و اب بازی تو دریا با بابا...دوباره کایت و کلاه وتوپ و ضدافتاب خریدن ...نهارهای توی طبیعت و.... خلاصه که شمال خاطرات من همیشه عالی بود!   الان من مامان شدم... ولی هنوز شمال برام عالیه... چون تو هستی...تو همسفر خ...
21 خرداد 1391

یک سال و...سی روز

    به تو دست میسایم و جهان را در میابم  به تو می اندیشم و جهان را لمس میکنم معلق و بی انتها عریان می وزم.می بارم .می تابم آسمانم ستارگان و زمین . و گندم عطرآگینی که دانه می بندد رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم چنان که تندری از شب می درخشم و فرو می ریزم.  سیصد و نود و پنج روزه ی من.... 13ماهه شدی گل نازک گندمم...مبارکت باشد... دیدی...چه زود... میگذرد روزهایی که هر ثانیه اش برایم ارزشمند است تو مسیرت را برو... من در هر زمان...کمی می ایستم...تا خوب هضمش کنم...و پشت سرت می ایم... انصاف است..این همه دلدادگی یک جا؟! کدامشان را عاشق شوم...کدامشان را در خاطر...
21 خرداد 1391

بوی دست بابا...

پدرم.....فدای دستان مهربانت...فدای قلبت....انقدر این متنت که در جواب پست روز پدرم بود....برایم عاشقانه بود....من را تا اوج برد....تا انجا که اشکهایم بی تعارف امدند و دلم شما را خواست...بودنت را.... بوسه هایم را...برایت نگاه داشتم...تا روز دیدار.... ممنون برای قلم زیبایت....که عاشقش هستم..... مستدام باشی....دوستت دارم تا نفس میکشم.... "هوالطیف" 1. قلب مهربانت لطیف... روح رقیقت لطیف... جان پاکت لطیف... نگاه قشنگت لطیف... قلم دل انگیزت لطیف... دلنوشته های بی نظیرت لطیف... روح بابا وقتی "قلب" الهی شدهمه چیز انسان "الهی" میشود. وتو... هدای من الهی شده ای... در تمام حرفهایت خدا را حس میکنم ودر تمام نوشته ها...
20 خرداد 1391

همسرم...پدرت...

تو همسرم .... میبینی مبین را چقدر دوست دارم.... چون پدرش تویی! میدانستی حظور مبین باعث شد بیشتر عاشقت شوم... چون پدر مبینی! و چه خوب...امسال...روز پدر....مبین به تو میگوید بابا... همسرم...بابای مبینم... مرد زندگی من...مرد خوب روزهای خوش و ناخوشی...همراهم... دنیا برای من همین خانه ی گرمی است که ساخته ای...و همین ارامشی که وقتی هر سه دور یک سفره مینشینیم....و همین نگاههای ارام تو! میدانستی وقتی نیستی...حسودی ام میشود...به تمام لحظه های نبودنت ... برای مردانگی ها...همسری ها...همدلی هایت...ممنون... برای پدرانه ها...همراهی هایت...ممنون ایمان دارم... بهترین پدر دنیا میشوی برای مبین ...همان طور که بهترینی برای من...عزیزت...
14 خرداد 1391